مهندسی نساجی گیلان:. گیل تکس

سایت تخصصی نساجی و پوشاک

مهندسی نساجی گیلان:. گیل تکس

سایت تخصصی نساجی و پوشاک

آغاز مرگ نساجی از کجا آب خورد؟

گفت‌وگو با اولین مدیر صنعت مدرن نساجی کشور
آغاز مرگ نساجی از کجا آب خورد؟
رضا نیازمند، از جمله مدیران قدیمی است که سهم زیادی در صنعتی شدن ایران دارد. او در اواخر دهه 40 به مدیرعاملی نساجی مازندران گمارده می‌شود تا اوضاع کارخانه و ستاد اداری این کارخانه را سروسامان دهد.  
آغاز مرگ نساجی از کجا آب خورد؟
از آنجایی که برند نساجی مازندران از برندهای رو به احتضار به شمار می‌آید، در گفت‌وگویی به تفصیل تجربه مدیریتی نیازمند در این نساجی را مورد بحث و بررسی قرار داده‌ایم. نیازمند حدود یکسال بر این شرکت مدیریت می‌کند اما در نهایت به دلیل تغییر در سطح وزارت، با مشکلاتی نظیر پرونده‌سازی مواجه می‌شود. او در این گفت‌وگو به بازخوانی تجربه مدیریتی خود می‌پردازد آنچه در مجموعه صنایع نساجی به او گذشته است را روایت می‌کند.

 

شما در اواخر دهه 40 به مدیرعاملی نساجی مازندران انتخاب شدید و به اوضاع آن سروسامان دادید. این شرکت هم‌اکنون مخروبه شده و وضعیت مناسبی ندارد. لطفا بفرمایید زمانی که به آنجا رفتید با چه وضعیتی روبرو شدید؟

اگر این شرکت مخروبه شده من بسیار متاسف هستم. این از بی‌توجه دولت‌هاست. خیال می‌کنند نساجی یک صنعت بیهوده است درصورتیکه صنایع وابسته به کشاورزی مانند صنعت نساجی که پنبه کاری را رونق می‌دهد و صنعت قند که کشت چغندر را توسعه می‌دهد بهترین صنایع برای کم کردن بیکاری در کشاورزی و حمل و نقل و صنعت است چون با کم‌ترین هزینه ارزی بیشترین کارگر به‌کار گمارده می‌شود و هرگز به کمک خارجی احتیاج ندارد.

 وقتی که من مدیرعامل این شرکت شدم شرکت هشت هزار کارگر و کارمند داشت. من در طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقا یادم است که سال 1338 بود که به این شرکت رفتم و آخر همان سال شرکت را سود آور کردم.

در آن موقع من خواستم که شرکت نساجی ایران را که دو سال بود زیان می‌داد اصلاح کنم. این شرکت هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار... الان فکر نمی‌کنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد. اینقدر تعداد کارمند و کارگر زیاد بود، که هفته‌یی یک بار گزارش می‌دادند که یک نفر فوت کرده است.

مازندران جایی بود که تمام اهالی مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. رضا شاه حدود 20 نفر آلمانی آورده بود که این کارخانه‌ها را اداره کنند. حالا مدتی بود که رضا شاه فوت کرده بود ولی اینها برای خودشان جا خوش کرده بودند و می‌آمدند و می‌رفتند و شرکت هم ضرر می‌داد.

حدود یک ماه بود که من مدیرعامل شرکت نساجی شده بودم که خبر دادند قسمت رنگرزی کارخانه نساجی شاهی (قائم‌شهر) آتش گرفته است. فوری به کارخانه رفتم. کارخانه سیستم آتش نشانی نداشت، شهر فقط یک ماشین آتش نشانی داشت و آن یک ماشین نمی‌توانست آتش را خاموش کند. فورا یک نفر را مامور کردم که به شهر‌های اطراف رفت و تمام آتش نشانان را با ماشین‌هایشان آورد و آتش را خاموش کردیم ولی قسمت رنگرزی کاملا سوخته شده بود.

بعد از این واقعه همه آلمان‌ها را دعوت کردم که طرح باز‌سازی قسمت زنگرزی را بدهند. پس از 24 ساعت گزارش آنها رسید که گفته بودند باید عده‌یی از آلمان بیایند و این قسمت را از نو بسازند و این کار حدود یک سال زمان می‌برد. من کارگران و استاد کاران کارخانه را جمع کردم و گفتم من باید این قسمت را در طی یک ماه نوسازی کنم و حداکثر 1/5 ماه دیگر این قسمت باید به‌کار مشغول شود. استاد کارها که همه از شاگردان مدرسه صنعتی ایران و آلمان بودند تعهد کردند که بدون کمک آلمان‌ها این تعمیرات را انجام خواهند داد بطوری که 1/5 ماه بعد این قسمت مجددا به راه افتد. قبول کردم و بچه‌های کارخانه از همان روز شروع به کار کردند. کار سر موقع تمام شد. کارگرانی که این کار را تمام کردند سه برابر معمول دستمزد گرفتند و من بلافاصله همه آلمانی‌ها را اخراج کردم.

تا جایی که ما می‌دانیم آقای شریف امامی وزیر وقت صنایع و معادن به‌شدت طرفدار آلمان‌ها بود. این اقدام شما عصبانیت وزیر را به دنبال نداشت؟

بله شریف امامی شدیدا جرمانو فیل (یعنی طرفدار آلمان) بود. محمد رضا شاه هم در دوران قبل از جنگ شدیدا طرفدار هیتلر و آلمان بود. من برای اخراج آلمان‌ها راسا اقدام کردم و گزارش و کسب تکلیف نکردم و آبی هم از آب تکان نخورد.

آن زمان مثلاً پارچه متری یک تومان فروخته می‌شد. ولی حدود 5/2 تومان خرجش می‌شد تا تولید شود مدیران عامل این شرکت هر سال به دولت التماس می‌کردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم دستمزد کارگران را بدهیم والا می‌ریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمی‌خواست اینها بیکار بشوند. شریف امامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که می‌خواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم آن کارگر فوری می‌رود، حزب توده و عضوش می‌کنند و آنها هر روز می‌ریزند توی خیابان‌ها و اغتشاش می‌کنند.

کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و اکثر کارکنان مالاریا داشتند. لاغر بودند و کم کار. کارخانه‌ها همه ضرر می‌دادند. هیچ کس به فکر تعمیرات کارخانه و بهبود جنس پارچه‌ها و رنگ و طرح نبود. من این وضع را باید اصلاح می‌کردم.

بسیار کار مشکلی بود در هر قسمتی؛ در پنبه پاک کنی، در قسمت نخ ریسی و قسمت بافندگی و رنگ رزی... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. سال اول در حدود 25 میلیون تومان سود دادیم. همه تعجب کردند.

در عرض یک سال از 10 میلیون ضرر به 25 میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.

 چگونه این کار بزرگ را انجام دادید ؟

واقعا مشکل‌ترین کار من این بود که هشت هزار کارمند را به چهار هزار برسانم – بدون اینکه یک کارگر را اخراج کنم. این کار روش خاصی دارد که آن را برای مدیران دیگر شرح می‌دهم شاید برایشان مفید باشد.

در قدم اول باید تمام کارگران اضافی را از محیط کار دور کرد. تا بقیه کارگران بتوانند کار خود را ادامه دهند. اشکال من این بود که چهار هزار کارگر اضافی را کجا بفرستم؟ خوشبختانه در نزدیکی کارخانه نساجی شاهی یک کارخانه به نام برنج کوبی بود. رضا شاه می‌خواست که مازندرانی‌ها برنجشان را به این کارخانه بیاوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. ولی رضا شاه رفت و این کارخانه راه نیفتاده بود و این کارخانه هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این کارگران اضافی را فرستادم به این کارخانه. یک مهندس جوان بسیار زرنگ داشتیم که آلمان تحصیل کرده بود و مهندس ساختمان شده بود. من این مهندس را سرپرست این بیکاران کردم و به او گفتم حقوق این کارگران را هم می‌دهم تا اینها به خیابان نریزند.

قدم دوم یک اصل مدیریت است که اگر عده‌یی را کاملا بیکار نگهداری یا کاری بیهوده به آنها بدهی خودشان سعی خواهند کرد که از آن محیط نجات پیدا کنند. در انگلستان وقتی یک زندانی شلوغ می‌کند او را مجبور می‌کنند که آب یک حوض را بکشد و بریزد داخل حوض خالی دیگر وقتی که آن حوض پرشد دوباره آب را بکشد و بریزد به حوض اولی. این کار چون بیهوده است خشن‌ترین زندانیان را هم آرام و مطیع می‌کند و دیگر شلوغ نمی‌کند.

حال ما هم باید این کارگران را به یک کار بیهوده موظف کنیم شاید خودشان استعفا دهند و بروند. مهندسی را که من به ریاست این بیکاران گماردم خیلی زرنگ بود. به او گفتم که بهترین کار بیهوده برای این کارگران بیکاری مطلق است. این کارگران باید قبل از ساعت هشت به کارخانه بیایند، نهار خود را همراه بیاورند و سر ساعت چهار بعدازظهر هم بروند. تو راس ساعت هشت درب کارخانه را میبندی و قفل می‌کنی هر کس نیامد حقوق ندارد و راس ساعت چهار در را باز کن که بروند.

گفتم اینها یک عده آدم بی‌نظم هستند. این نظم آمد و رفت و بیکاری مطلق آنها را مجبور می‌کند که استعفا بدهند و بروند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم.

بعد گفتم این گروه کارگر را من می‌سپارم به تو بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوق‌شان را من می‌دهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان استعفا بدهند و کم کم بروند.

به این ‌ترتیب کارگران اضافی می‌آمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلاً کارخانه برنج کوبی کار نمی‌کرد. تا چهار بعد از ظهر می‌نشستند سینه کش آفتاب.

در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسر جوان و بیکارمان بیاید من قبول کردم چونکه اقلا نیروی کار فرسوده تبدیل می‌شد به نیروی کار جوان.

دور دوم ما به کارگران گفتیم که هرکدام استعفا دهند حقوق تا آخر سال او را یک مرتبه پرداخت می‌کنیم. این پیشنهاد طرفدار زیاد داشت. آنها می‌توانستند با دریافت مبلغی معادل حقوقشان تا آخر سال یک دکان در دهات خودشان بخرند و مشغول کار شوند. عده زیادی هم به این طریق رفتند.

یواش یواش یک نیروی تقریبا بیمار که نمی‌توانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رییس گفتم خیلی خوب آقا جان، من دارم خرج اینها را می‌دهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمی‌دانم اینها خرجشان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل.

درحقیقت آنها باید قائم شهر و بهشهر را نظافت می‌کردند.

بله، شهرهای شاهی(قائم‌شهر)، بهشهر. ولی خوب حقوق کارگران را ما می‌دادیم. بعد به او گفتم حالا ما شده‌ایم سپور شهرداری. البته اینها کار می‌کنند من هم دارم حقوق‌شان را می‌دهم ولی من ضرر می‌دهم. این حقوق‌ها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه می‌ساخت مقدار زیادی هم زمین می‌خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمان‌سازی یاد بدهم. قبول کردم. او خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، 52 دستگاه خانه با خشت ساختند. من هم به نجار خانه کارخانه دستور دادم برای هر خانه دو در بسازد و به مهندس بدهد.

ساخت این خانه‌ها با خشت موجب شد که جوانان با استعداد خانه‌سازی بسیار ساده را یاد بگیرند. آنها کم کم استعفا می‌دادند و به دهات خودشان رفتند و به خانه‌سازی مشغول شدند. بدین طریق کارگران زاید همه رفتند و این‌بار سنگین از دوش شرکت برداشته شد.

اصولا نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را نخستین کسی می‌دانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در امریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکده‌یی تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رییس ایرانی هیات جرج فرای شدم و این هیات را ابتهاج از امریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات به اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را از 10 سال زیان نجات دهم و سودآور کنم. آن هم در مدت یک سال. من فکر می‌کنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقه‌مندان به مدیریت.

روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. ابتدا هر ماشین بافندگی دو کارگر داشت. یکی بافنده و دیگری روغن ریز. من یک مسابقه بین بافندگان گذاشتم که هرکه بیشتر پارچه در یک رور ببافد یک ماه دستمزد جایزه می‌گیرد. در این مسابقه معلوم شد که یک کارگر می‌تواند به تنهایی 6ماشین بافندگی را اداره کند.

 بدین‌ترتیب به هر کارگر بافنده شش ماشین بافندگی دادم و حقوق روز مزد آنها را تبدیل به کارمزدی کردم. کارگر روغن ریز هم حذف شد. هر بافنده مسوول نظافت و روغن کاری ماشین‌های خود شد. بدین‌ترتیب دستمزد کار گران بافنده حدود سه برابر سابق شد. کارگرانی که اضافه شده به کارخانه برنج کوبی فرستاده شدند. در قسمت پنبه پاک کنی و نخ ریسی هم روش روز مزدی به کارمزدی تبدیل شد و بهره‌وری آنها هم بسیار بالا رفت.

بعد به امور اداری و مالی پرداختم. در کارخانه‌های نساجی ما دو رییس داشتیم یکی رییس حسابداری که معمولا دیپلم متوسطه داشت و حسابداری دوبل هم بلد بود. رییس دوم رییس کارخانه بود که مهندس بود با چندین سال سابقه کار. تمام کارها و نامه‌ها با دو امضا بود – امضای رییس حسابداری و رییس کارخانه. از قدیم می‌گفتند که وقتی ماما دو نفر باشد سر بچه کج در می‌آید. با یک دستور تمام اختیارات به رییس کارخانه محول شد – حتی عزل و نصب رییس حسابداری. با روسای کارخانه‌ها یکی یکی ملاقات کردم که در مسند فدرت بنشینند و کوتاه نیایند – اگر حسابدار‌ها مزاحمت ایجاد کردند فوری آنها را به تهران منتقل کنند و دیگری را به‌کار بگمارند.

ما در هر کارخانه تعداد زیادی کارمند اداری اضافی داشتیم افراد اضافی همه به تهران فرستاده شدند.

به کدام اقدام خود در نوسازی صنعت نساجی ایران افتخار می‌کنید؟

یکی از کارهایی که من در شرکت نساجی کردم و به آن افتخار می‌کنم این بود که من در شرکت نساجی برای رسیدگی به حساب کارخانه‌ها سیستم حسابرسی (Auditing) برقرار کرده بوده و سه نفر حسابرس تعلیم داده بودم که در کارخانه‌ها می‌رفتند و دفاتر را حسابرسی می‌کردند. یکی از این حسابرس‌ها هنگام حسابرسی متوجه می‌شود که رییس حسابداری آن کارخانه دو هزار تو مان از صندوق کارخانه برداشت کرده است. به من تلفنی اطلاع داد گفتم بلافاصله اورا اخراج کن و شخص دیگری را به‌جای او بگذار.

رییس حسابداری اخراج شده نزد من آمد و گفت که در مازندران یک جلسه قمار هست که شب جمعه‌ها دور هم جمع می‌شوند. روسای ادارات محلی و روسای کارخانه‌های نساجی و روسای حسابداری در این جلسات شرکت می‌کنند. آقای رییس قسمت نظارت بر شرکت‌ها هم از تهران می‌آید و در قمار شرکت می‌کند و معمول این است که روسای حسابداری هر هفته حدود دو هزار تومان به ایشان ببازند. من به خاطر این اطلاع کار دیگری به آن حسابدار دادم و بلافاصله به تمام کارخانه‌های نساجی بخشنامه کردم که شرکت کردن در جلسات قمار ممنوع است و متخلف اخراج خواهد شد. بدین‌ترتیب در آمد آقای رییس قسمت نظارت بر شرکت‌ها آجر شد و او هم به تلافی ترازنامه من را مردود اعلام کرد و از وزیر صنایع خواست که پرونده من را به دادگاه بفرستد. که من داستان را برای نخست وزیر گفتم و او بداد من رسید و من را نجات داد.

در تهران سیستم حسابداری قدیم را بکلی بر چیدم و به‌جای آن سیستم حسابرسی جدید را متداول کردم - وقتی حسابرسان به‌کار مشغول شدند – ارسال اسناد مالی از کارخانه‌ها به تهران را ممنوع کردم. اسناد مالی توسط این سه حسابرس در محل رسیدگی و تایید می‌شد. در نتیجه تعداد کارمندان مالی و اداری در کارخانه‌ها بسیار تقلیل یافت. کارمندان اضافی به تهران منتقل شدند.

در ستاد تهران برای امور کلان شرکت چه اقداماتی را انجام داید؟

نخستین برنامه من رسیدگی و نظم در اداره فروش بود. از زمان تاسیس این کارخانه‌ها در زمان رضا شاه تا روزی که من مدیرعامل شدم – کارخانه‌های نساجی یک نوع پارچه و با یک طرح و رنگ می‌بافتند – مثلا پارچه‌های چادر نمازی که اکنون بازار آن کساد شده بود از ابتدا تا آن روز نه از لحاظ طرح نه از لحاظ رنگ تغییر نکرده بود.

یک جوان لایق به‌نام سیاوشی را که دیپلمه مدرسه رنگرزی چالوس بود و در هیات جرج فرای تحت نظر آقای هدین (Hedin) کارشناس جرج فرای در قسمت بازاریابی تعلیم دیده بود رییس اداره فروش کردم. او همان روز بمن گفت که تولیدات کارخانه‌های نساجی همه همان تولیداتی است که سال‌های قبل از زمان رضا شاه متداول بوده و این تولیدات فروش ندارد – باید طرح‌ها و رنگ‌ها عوض شود و مخصوصا برای برخی استان‌ها که سلیقه‌های خاصی در پارچه مورد علاقه خود دارند باید طرح‌های خاص تهیه گردد. من به او اختیار تام دادم که برود و غلتک‌های جدید چاپ بخرد و روی غلتک‌ها طرح‌های مورد علاقه استان‌های مختلف را حک کند و چاپ کند. در ضمن یک در هزار ارزش فروش را در اختیار او گذاشتم که برای پاداش خود و کارمندانش مصرف شود.

 یکی دو ماه بعد پارچه‌های جدید شرکت ما با طرح و رنگ مورد علاقه شهرستان‌ها به بازار آمد. قبل از این پارچه‌های تولیدی شرکت ما همیشه ارزان‌ترین قیمت‌ها را داشت – اکنون با طرح‌ها و رنگ‌های جدید قیمت منسوجات ما تا حتی دو برابر قیمت پارچه‌های دیگران در بازار به‌فروش می‌رفت.

حال که قسمت اعظم کار کارخانه‌ها روبراه شده بود فکر کردم که باید به اداره مرکزی شرکت نساجی رسیدگی کنم تشکیلات صحیحی برایش تهیه کنم و شرح وظائف یکایک کار مندان را بنویسم و آنها را از بین کارکنان قدیم جدا کنم و آموزش بدهم. برای این کار یک دستیار لازم داشتم.

در تهران من یک کارمند لایق می‌شناختم که در امریکا مدیریت اداری فراگرفته بود و چند سال با ارتش امریکا کار کرده بود. او را به اداره مرکزی فرا خواندم. به او دستور دادم که یک تشکیلات جدید – کوچک. موثر برای اداره مرکزی تهیه کند. تعداد کارکنان لازم را تعیین کند – به هرکدام وظائف و طرز کار را تعلیم دهد. بعد یک آپاتمان اجاره کند و با میز و صندلی مدرن جدید مجهز کند - تا بتوانیم تمام کارکنان انتخاب شده و تعلیم دیده را به اداره جدید منتقل کنیم.

در آپارتمان جدید چند اصل و جود داشت. اداره جدید پیشخدمت نداشت. در اداره جدید خرید فرش و عکس و تابلو وجود نداشت. به‌جای آن یک آبدارخانه خوب داشت که هر دوساعت یک‌بار روی چرخ‌هایی مانند داخل هواپیما چای و قهوه و ساندویچ برای تمام اتاق‌ها برده می‌شد و هر کس هر چیز می‌خواست بر میداشت.

یک روز جمعه تمام کار کنان انتخاب شده لوازم و پرونده‌ها خود را بر داشتند و به اداره جدید رفتند. من هم اتاقم را جمع کردم و همراه کارمندان به اداره جدید رفتم. روزی نو و روزگاری نو.

کارمندان اضافی که حدود 80 در صد کل بودند در اداره قدیم باقی ماندند. به همه گفتم که حقوق آنها را خواهم داد و آنها باید سر ساعت بیایند و سر ساعت بروند تا حقوقشان پرداخت شود. ولی نه اضافه کاری خواهند گرفت و نه پاداش و... .

اتفاقا خیلی زود همه کارمندان به تکاپو افتادند روزی نبود که تقاضای ا نتقال چند نفر به ادارات دولتی دیگر نرسد... به زودی همه رفتند و ما هم ساختمان را تخلیه کردیم و به مالکش تحویل دادیم.

با نخست وزیر شدن شریف امامی ماموریت شما هم در نساجی پایان یافت. پس از آن چه کردید؟

بعد از مدتی قبل از اتمام یک سال که من مدیرعامل شرکت نساجی بودم – مهندس شریف امامی شد نخست وزیر و معاون او «دکتر طاهر ضیایی» شد وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش اتمام کارم را نوشتم و حساب‌ها را به یک حسابرس تحصیل کرده امریکا به نام فورد (Ford) که حسابدار قسم خورده در امریکا بود - دادم که گواهی کرد – ما دو نفر هم بازرس قانونی داشتیم. حساب‌ها را برای آنها هم فرستادم. گواهی صحت حساب‌ها را دادند.

آنوقت گزارش سال شرکت را با طرحی بسیار زیبا چاپ کردم و برای وزیر فرستادم. این نخستین گزارش سالانه بود که به‌صورت بسیار زیبا چاپ شده بود (هنوز چند نسخه از آن را دارم و به آن افتخار می‌کنم. برای تمام مدیران عامل سایر شرکت‌های دولتی هم فرستادم) .

پس از وصول گزارش من آقای دکتر ضیایی (وزیر صنایع و معادن) جلسه مجمع عمومی را تشکیل داد. در این مجمع یک نفر هم که رییس اداره نظارت بر شرکت‌ها بود حضور داشت. وظیفه این آقا در وزارت صنایع و معادن این بود که گزارشات شرکت‌های تابعه وزارت صنایع را رسیدگی کند و در مجمع عمومی نظر خود را اظهار کند.

وقتی جلسه مجمع عمومی رسمی شد وزیر صنایع و معادن از این آقای رییس اداره نظارت بر شرکت‌ها خواست که نظر خود را درباره گزارش شرکت نساجی ارائه دهد. این رییس اداره نظارت بر شرکت‌ها گزارش مفصلی را خواند که در آن ایرادات فنی و مالی زیادی از فعالیت‌های شرکت گرفته بود و در آخر از مجمع عمومی خواسته بود که گزارش من را که چاپ کرده بودم مردود بشناسد. یکی از ده‌ها ایراد ایشان این بود که من گزارش فعالیت‌های مالی و فنی شرکت نساجی را قبل از تصویب مجمع عمومی چاپ کرده‌ام.

وقتی گزارش آقای رییس اداره نظارت بر شرکت‌ها تمام شد – وزیر صنایع از من خواست که دفاع کنم.

من که فوق‌العاده عصبانی شده بودم – از رییس اداره نظارت بر شرکت‌ها پرسیدم که: آیا شما حسابداری خوانده‌اید؟ گفت نه. پرسیدم آیا شما در اداره خودتان یک نفر حسابدار دارید – گفت نه. گفتم من حسابداری صنعتی در دانشگاه نیویورک خوانده‌ام و اکنون هم در دانشکده بازرگانی تدریس می‌کنم. علاوه برآن دو نفر بازرس قانونی صحت حساب‌های من را تایید کرده‌اند و آقای فورد که حسابدار قسم خورده است و در مرکز راهنمایی صنایع در همین وزارتخانه مشغول کار است حساب‌های من را رسیدگی کرده و صحت آن را گواهی کرده (نامه آقای فورد را به وزیر دادم) . پس چگونه شما که حسابداری نخوانده و نمی‌دانید و یک کارمند حسابدار هم ندارید می‌توانید حساب‌های مرا مردود اعلان کنید.

او در حالی که عصبانی شده بود گفت شما گزارش و حسابی که هنوز مجمع عمومی تصویب نکرده چرا چاپ کرده‌اید؟

گفتم که من به حال شما تاسف می‌خورم. در تمام دنیای متمدن – مدیران عامل گزارش و حساب گواهی شده شرکت خود را اول چاپ می‌کنند بعد گزارش چاپ شده را برای تمام سهامداران (که ممکن است چند هزار نفر باشند) می‌فرستند و بعد این گزارش در مجمع عمومی مطرح می‌شود.

وزیر صنایع و معادن (دکتر طاهر ضیایی) دید نمی‌تواند جلسه را اداره کند – جلسه را تعطیل کرد. و من در حالی که بسیار عصبانی بودم به شرکت برگشتم و در انتظار نتیجه ماندم.

من بلافاصله تحقیق درباره آقای رییس اداره نظارت بر شرکت‌ها را شروع کردم. سه نفر حسابرسی که تعلیم داده بودم صدا کردم. آنها از حسابداران قدیمی بودند که حال بازنشسته شده بودند و این آقا را می‌شناختند. آنها گفتند که آقای رییس قسمت نظارت بر شرکت‌ها هر هفته پنج شنبه‌ها میرفت مازندران و در جلسه قمار روسای ادارات مازندران شرکت می‌کرد. روسای حسابداری‌های کارخانه‌ها باید حدود دو هزار تومان به او ببازند و الا مورد خشم او قرار می‌گرفتند. آنوقت یکی از حسابرسان داستان اخراج رییس حسابداری کارخانه شاهی را به‌یاد من آورد که کسری صندوق داشت و یکی از حسابرسان او را اخراج کرده بود و من هم قمار بازی کارمندان نساجی را ممنوع کرده بودم. حالا این آقا موقعیتی به دست آورده بود که تلافی کند.

فردای آن روز (آقای وفا) رییس دفتر وزیر صنایع تلفنی بمن اطلاع داد که برای تو یک پرونده درست کرده‌اند که روی میز دکتر طاهر ضیایی است – اگر اقدام نکنی وزیر نامه را امضا می‌کند و به دادسرای کارمندان دولت می‌فرستد. و تمام زحمات تو هدر خواهد رفت.

از دفتر وزیر هم خبر دادند که ترازنامه و گزارش سال تو اشکال دارد و تصویب نشد و تو هم چون مرتکب تخلف شده‌ای! پرونده‌ات به دیوان کیفری کارمندان دولت فرستاده خواهد شد.

با توجه به این پرونده‌سازی‌ها چه اقدامی انجام دادید؟

من هم فوری رفتم نزد شریف امامی که نخست وزیر شده بود. گفتند کمیسیون دارد. هیات وزراست. گفتم به او بگویید کار من خیلی فوری است - من همین الان می‌خواهم او را ببینم، 5دقیقه هم بیشتر با او کار ندارم. شریف امامی من را خیلی خوب می‌شناخت. برای اینکه تمام مدت من هفته‌یی یک بار می‌رفتم و پیشرفت کار را به او گزارش می‌کردم. او هم جلسه‌اش را ول کرد و بیرون آمد و گفت چه کار داری که اینقدر عجله می‌کنی؟ گفتم ببین این کار من است و این سود من. اینقدر میلیون سود برای شما آورده‌ام. کارگران هم نصف شده‌اند. همه ماشین‌ها تعمیر شده و در حال کار هستند. تولید هم فلان قدر بالا رفته است. این هم حساب و کتاب هر قسمتش. آقای وزیر صنایع این را تصویب نکرده و می‌خواهد بفرستد برای محاکمه. گفت غلط کرده مرتیکه... . تلفن را برداشت و گفت یک همچین اتفاقی افتاده است. ضیایی (داشت زهره ترک می‌شد). گفت نه خیر قربان ما داریم مطالعه می‌کنیم. گفت این آدم شاهکار کرده، عوض اینکه بیایید تشویقش کنید، جایزه به او بدهید، مدال به او بدهید که نمونه‌یی برای تمام صنعت ایران است، می‌خواهید این را بفرستید دادگاه؟ همین الان باید بزرگ‌ترین تشویقی که می‌توانید از این شخص به عمل آورید و آن پرونده را هم دور بریزید. بعد خودش معاون نخست‌وزیر را صدا کرد و گفت یک تشویق‌نامه برای نیازمند تهیه کنید، من خودم به عنوان قدردانی از زحمات ایشان امضا می‌کنم.

من آمدم اداره. عصر تشویق نامه نخست وزیر آمد. روز بعد تشویق‌نامه وزیر هم آمد. من هم تشویق نامه را که گرفتم یک نامه استعفا نوشتم به آقای وزیر. گفتم وزارتخانه‌یی که اگر شریف امامی به داد من نرسیده بود می‌خواست من را بفرستد دیوان کیفر برای محاکمه، دیگر برایش کار نمی‌کنم. خداحافظ.

با خودم گفتم کجا بروم، هر جا بروم شریف امامی من را پیدا می‌کند و برمی‌گرداند. رفتم چالوس. متل قو را تازه ساخته بودند. چند تا کلبه بود که اجاره می‌دادند. رفتم به رییسش گفتم آقا جان من یک کلبه می‌خواهم که هیچ کس از دور و برش رد نشود. گفت آن را به شما می‌دهم. اشاره کرد به یکی از کلبه‌ها. گفتم، خیلی خوب. یک نفر را هم خودت تعیین کن که روزها بیاید و ببیند ما چه چیزی احتیاج داریم. من و زن و بچه‌ام اینجا یکی دو ماه مهمان شما هستیم. او هم یکی را مامور کرد. صبح‌ها می‌آمد و خرید خانه ما را می‌کرد. ما آنجا زندگی می‌کردیم. تابستان هم بود. برای نخستین دفعه من یک ماه مازندران بودم. هر چقدر عقب من گشتند مرا نیافتند. بالاخره من شنیدم یک شخص دیگری را مدیرعامل نساجی مازندران کرده‌اند. آنوقت با خیال راحت به تهران برگشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد